.....................



سلام عشق خوبم امیدوارم همیشه شاد و پر انرژی و پر از انرژی مثبت باشی 

خدا مادربزرگها  و پدربزرگهای عشق خوبم رو خدا بیامرزدشون شاید هم هنوز همشون 

فوت نشده باشند اگر هم نشدند سایشون همیشه باشه که بزرگترها برکت 

خانواده ها هستند امروز میخوام از مادر بزرگ و پدربزرگ پدری ام بگویم 

کاش همشون زنده بودند پدربزرگم بر عکس پدربزرگ مادری ام بود کاملا 

مرد جدی و مرد سالار بود و خدا بیامرزدشون خیلی خیلی شکمو بودند 

اگر میامدند خونه بچه هاشون اگر خوب پذیرایی میشدند یعنی بچه هاشون 

دوستش داشتند یعنی معیارش این بود خیلی با نمک بود یعنی اگر غذا به مزاجش نبود سر سفره واکنش نشون میداد باید غذا چرب می بودخدا

بیامرزدش ولی من مادبزرگم رو هم ندیدم میگن موقعی که پدرم شش سالشون بوده فوت شدند و خیلی خیلی مومن و نورانی بودند و خیلی آروم 

بودند خیلی حسرت دارم ای کاش میدیدمش و پدربزرگم بعد از ده سال به 

اسرار اطرافیان که بچه ها دیگه بزرگ شدند دوباره ازدواج کردند و الان مادربزرگ دیگه ام زنده هستند خانم خوبی هستند حالا میخوام از مادر مادر 

بزرگم برایت بگم که خیلی داستان هیجان انگیز و جذابی دارد حالا برات میگم  مادر مادر بزرگم یزدی بودند و یزد زندگی. میکردند و خانواده 

مادربزرگم و دایی هاو پسر دایی ها خوشگل پدرم که چشم آبی یا عسلی یا

سبز تیره است که الان یکی از دایی شون زنده هستند خدا حفظشون کند خیلی مشکلات همه رو برطرف میکند همه جوره و فوق العاده خوش صحبت 

و شیرین صحبت میکنند خوب بگذریم و بریم از قصه مادر مادر بزرگم که عاشق میشود یک دختر پولدار یزدی که یزد زندگی می کردند وقتی پدرشون 

برای مسافرت می آیند مشهد از کنار مسجدی عبور میکنند و پدر بزرگم که 

فوق العاده جوان خوشگل و خوش صدایی بوده داشته برای دوستانش آواز

می خوانده پدر بزرگم صدای فوق العاده زیبایی داشته مادربزرگم در یک 

لحظه عاشق پدر بزرگم میشود و به پدر بزرگم می گوید برود و از این جوان 

پرس و جو میکنند و هیچ گونه شناختی از هم نداشتند سفرشون به پایان میرسد و

بر میگردند یزد مادربزرگم طول سفر همش به صدای پدربزرگم فکر میکرده دلش 

بدجور درگیر میشود خلاصه تا چند وقت مادربزرگم شب و روز بخاطر پدر بزرگم گریه میکند 

تا اینکه همه متوجه این موضوع میشوند مادربزرگم هم به اصلاح پایش را دریک لنگه کفش 

می کند می گوید الا و به لا من همین جوان را می خواهم و پدربزرگم مخالفت شدید میکند 

میگوید تو خانواده ما که نه اون زمان و نه الان رسم نیست گفت زشته که من برم بهش بگم دخترم از شما خوشش اومده و ما به اون پسر نمیخوریم 

اون پسر هیچی ندارد دیگه با مخالفت های مادربزرگم و سماجتهای فراوان پدربزرگم راضی 

میشود کلی پرس و جو و وقتی پدربزرگم رو می بیند از اون خوشش می آید و وقتی ماجرا 

رو توضیح میدهد پدربزرگم میگوید باشه فقط اینکه باید بیاید مشهد زندگی کند و اونها هم 

قبول میکنند و مادر مادربزرگ شجاع و با جسارتم رو هم هیچ وقت ندیدم و اینطور میشه که 

اونها زندگی عاشقانه ای رو شروع میکنند و تا آخر عمردیوانه وار همدیگر رو دوست داشتند تو مشهد ماندگار میشه 

همیشه این موضوع برایم از بچگی فوق العاده هیجان انگیز و جالب بود و همیشه دوست 

داشتم یک عشقی مشابهه سرگذشت مادربزرگم داشته باشم تا این شد عشق تو گریبانم 

رو گرفت ولی عشق مادربزرگم خیلی راحت و خوب حل شد و همه متقاعد شدند و کاری کردند 

ولی من جسارت مادر بزرگم رو نداشتم و در سکوتم شکستم با اینکه تو خانواده ما فوق العاده 

به حرف بچه هاشون گوش میکنند و هیچ چیز تحمیلی نیست ولی من هیچ وقت جسارت پیدا نکردم و بگم 

من پسری رو دوست دارم که تمام لحظه لحظه زندگیم شده عشق من خیلی پر پیچ و خم و 

دردناک است اون زمان همه ساده بودند و حرف همدیگر رو باور میکردند شاید اگر من و این 

عشق بود شاید خیلی موفق بودم ولی الان چی همه فکر میکنند ظاهر و مادیات است ولی هیچ 

کدوم از این چیزها به مویی بند است و اگر من بخواهم به این چیزها فکر کنم این عشق رو باختم شاید من آدم ولخرج و دست و دل بازی باشم چون پدرم و مادرم خیلی حواسشون به بچه 

هاشون هست وخدا رو شکر میکنم که از هیچ چیز ی  دریغ نکردند ولی ما رو طوری تربیت 

کردند که هیچ وقت هیچ چشم داشتی به پول پدر و مادرم نداشته باشیم یا حتی به ثروت دستنخورده مادربزرگ و پدربزرگم 

هم هیچ کدوم چشم داشتی نداشتیم و نداریم چون پول و مقام و ........هیچکدوم ملاک 

و یک زندگی و خوشبختی رو ضمانت نمیکند هیچ وقت آدمها رو معیار سنجش با این موضوعات 

قرار ندادم چون شخصیت آدمها و اصالتشون برام بیشتر مهم است حتی نوع لباس پوشیدنشون 

شاید نحوه لباس پوشیدن برای خودم خیلی مهم باشه و از ژولیدگی و نامرتبی خوشم نمیاد 

چون عاشق لباسم و عاشق شیک پوشی آراستگی و شاد می پوشم هر موقع دلم می گیره 

میرم در کمدم رو باز میکنم و لباسهامو ورق میزنم تا دلم باز شه الان میگی این دختره 

دیوونه است دیگه خلاصه این هم از این حکایت 





:: برچسب‌ها: دلنوشته غم فراق,

نوشته شده توسط الناز پوراسماعیلی در 27 / 6

و ساعت 6:14 بعد از ظهر



.:: Powered By LOXBLOG.COM Copyright © 2009 by cheshmanabi ::.
.:: Design By :
wWw.loxblog.Com ::.




................................................ النازپوراسماعیلی ............................................. به صفحه اینستاگرام نقاشی ایرانی من بپیوندید: INSTAGRAM_IRANIAN1PAINTING ............................................. به صفحه اینستاگرام آشپزی من بپیوندید ... lnstagram- cheshmanabi ............................................... https://instagram.com/shayda_wear?igshid=10z6vflya9ey6 مزون مانتوی اینجانب دراینستاگرام عضو شوید ممنون




الناز پوراسماعیلی
















حافظ , دلنوشته غم فراق , دلنوشته لحظه قرار عاشقی , دلنوشته فراق , سهراب سپهری , مولانا , شعر , سخنان بزرگان , دلنوشته چشمان بی فروغ , آشپزی 2 الناز , جک , آشپزی الناز , دلنوشته غم فراق , مینیاتور , صنایع دستی ,




»تعداد بازديدها:
»کاربر: Admin


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1471
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1616
بازدید ماه : 7860
بازدید کل : 778352
تعداد مطالب : 24296
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1



<-PostTitle->

<-PostContent->

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->

برچسب‌ها: <-TagName->

ادامه مطلب
[ <-PostDate-> ] [ <-PostTime-> ] [ <-PostAuthor-> ]
[ ]
................................. ???????????????? ...........................

دانلود آهنگ
.............................

دانلود آهنگ
.................................

دانلود آهنگ
....................................

دانلود آهنگ
....................................

دانلود آهنگ
........................................

دانلود آهنگ
...........................................

دانلود آهنگ
.........................................

دانلود آهنگ
...........................................